سایه روشن

فرهنگی-اجتماعی-هنری

سایه روشن

فرهنگی-اجتماعی-هنری

دعای زیبای همیشگی


و هرگز درباره چیزی مگو که من فردا آن را انجام می دهم* 

مگر اینکه بگویی

ان شاء الله 

و هرگاه فراموش کردی، 

پروردگارت را یاد کن و بگو:

امید است پروردگارم مرا به چیزی که از این به صواب و  

 مصلحت نزدیکتر باشد  راهنمایی کند 

(آیه23 تا 24 سوره کهف)


توسط:روبینا

نسبتی با خدا

با خدا نسبتی دارید؟؟؟؟

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی  پسرک، در حالیکه پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد . درنگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد . 

 خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه .  چند دقیقه بعد در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد . گفت آهای آقا پسر!!!  پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق میزد وقتی آن خانم کفشها را به او داد . پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید : شما خدا هستید ؟ خانم جواب داد : نه پسرم من تنها یکی از بندگان خدا هستم . پسرک گفت : آها میدانستم که با خدا نسبتی دارید .  


توسط:روبینا

همیشه او را به یاد داشته باش


همیشه کسانى که خدمت می‌کنند را به یاد داشته باشید


در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست . خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت . پسر پرسید : بستنی با شکلات چند است ؟ خدمتکار گفت : 50 سنت 

پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید : بستنی خالی چند است ؟ 

ادامه مطلب ...

خدا را شکر...

خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم، این یعنی او زنده و سالم است.

خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است، این یعنی او در خانه است و در خیابان ها پرسه نمی زند.

خدا را شکر که مالیات می پردازم، این یعنی شغل و درآمدی دارم.

خدا را شکر که باید ریخت و پاش های بعد از مهمانی را جمع کنم، این یعنی در میان دوستانم بوده ام.

"ادامه مطلب را بخوانید" 

ادامه مطلب ...

جالبترین سوال دنیا...

 

از مردم دنیا سوالی پرسیده شد و نتیجه آن جالب بود
سؤال از این قرار بود:
نظر خودتان را راجع به کمبود غذا در سایر کشورها صادقانه بیان کنید؟ . . .

ادامه مطلب ...

جملات زیبا از حسین پناهی

  

من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم
!

قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم
حسین پناهی
.
.
.

ادامه مطلب را بخوانید

ادامه مطلب ...

پایان خوب

 

فردا یک راز است نگرانش نباش، 

 دیروز یک خاطره بود حسرتش را نخور 

 اما امروز یک هدیه است قدرش را بدان.  

 

"نمیتوان برگشت و آغاز خوبی داشت ولی میتوان آغاز کرد و پایان خوبی داشت"... 

 

 توسط:محدثه

بزرگراه زندگی

 

وقتی باختم، “مسیر” را یافتم؛  

در بزرگراه زندگی همواره راهت، “راحت” نخواهد بود. 

 هر چاله ای، “چاره ای” به تو می آموزد.  

دوباره فکر کن،  

فرصت ها “دو بار” تکرار نمی شوند.  

پس به خاطر داشته باش برای جلوگیری از پس رفت،“باید رفت”!!  

 

توسط:محدثه

جاده موفقیت سر راه نیست اگر...

جاده موفقیت سر راه نیست 

پیچی وجود دارد بنام شکست

دور برگردانی بنام سردرگمی

سرعت گیرهایی بنام دوستان

چراغ قرمزهایی بنام دشمنان

چراغ احتیاط هایی بنام خانواده

تایرهای پنچری خواهی داشت بنام شغل

اما اگر یدکی بنام عزم داشته باشی

موتوری بنام استقامت

و راننده ای بنام خدا

به جایی خواهی رسید که موفقیت نام دارد 

 

 

توسط:روبینا


تلنگر



* آنگاه که دوست داری همیشه کسی به یادت باشد به یاد من باش که همیشه به یاد توام


{از طرف بهترین دوست شما"خدا"}



* پادشاهی در زمستان به یکی از نگهبانانش گفت:سردت نیست؟


گفت :عادت دارم 


پادشاه گفت:می گویم برایت لباس گرم بیاورند


اما پادشاه فراموش کرد ...


ادامه مطلب ...

حاکم و تخم مرغ


http://s2.picofile.com/file/7891866341/%D8%AA%D8%AE%D9%85_%D9%85%D8%B1%D8%BA.jpg


روزی روزگاری شهری با مردم درستکار و صادق  و حاکمی فریبکار و طماع وجود داشت.


حاکم این شهر ،درستکاری و صداقت مردم را مانع کارهای خود می دانست ،حاکم برای رفع 

این مشکل با وزیر خود چاره جویی کرد.


وزیر پیشنهاد داد:این بار بجای مالیات از مردم یک تخم مرغ بگیرند.


مردم مالیاتهای خود(تخم مرغ) را به خزانه تحویل دادند.


روز بعد اعلان شد حاکم مالیتها را بر شما می بخشاید و هر کس برود و تخم مرغ خود را از 


خزانه بردارد.


مردم به خزانه رفتند و هرکس تخم مرغی را برداشت


***


مردم درستکار آن شهر ندانسته تخم مرغی را به خانه بردند که مال واقعی آنها نبود و باا تخم مرغ،خود را در خوردن مال دیگری سهیم کردند


....و آن آغاز حرامخواری مردم درستکار آن شهر بود


توسط:روبینا

خودکارهای ناسا...

هنگامیکه ناسا برنامه فرستادن فضانورد به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد. آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضا بدون جاذبه کار نمی کنند. در واقع جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد.


برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردند. تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید، 12 میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت، زیر آب کار می کرد ، روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و از دمای زیر صفر تا 300 درجه سانتیگراد کار می کرد.


....روس ها راه حل ساده تری داشتند آنها از مداد استفاده کردند. 


توسط: محدثه

ساعت آفتابی...

  

روزی یک مبلغ مذهبی که در یکی از روستاهای برزیل کار می کرد


هنگام اتمام تعطیلاتش و بازگشت به روستا با خود یک ساعت آفتابی 


نیز آورد.  او می خواست با کمک این ساعت تعیین زمان و ساعت


دقیق شبانه روز را به روستاییان یاد بدهد. ساعت خریداری شده را


پیش کد خدا می برد و پیشنهاد می کند که آن را در مرکز روستا نصب 


کند. روستاییان با دیدن ساعت آفتابی به وجد و سرور می آیند. هیچ


یک از آنان پیش از این در عمر خود چنین ساعتی را ندیده بود. دفعه 


بعد او هنگام بازگشت به روستا با منظره عجیبی روبرو می شود. 


اهالی روستا دور هم جمع شده بودند و برای حفظ ساعت از گزند 


آفتاب بر روی آن یک سقف محکم ساخته بودند. 


شاید به روستاییان بخندید، اما بسیاری از ما همان کاری را با خود می کنیم که


روستاییان با ساعت آفتابی کردند. برای حفاظت خود از گزند حوادث ترجیح می 


دهیم در منطقه راحتی و آسایش خود بمانیم و آن را ترک نکنیم، اما 


متوجه نیستیم با این کار علت وجودی خود را از دست می دهیم؛ به 


جای رشد و بالندگی، امنیت را انتخاب می کنیم و با این انتخاب از 


رسالت واقعی خود دور می شویم.


می گویند:  کشتی ها در بندر از امنیت خاص برخوردارند اما کشتی ها


برای آن ساخته نشده اند که در بندر بمانند.

آینده نگری...

http://s1.picofile.com/file/7891873759/%D8%AD%D9%84%D8%B2%D9%88%D9%86.jpg


در یک روز بهاری سرد و مرطوب، حلزونی از درخت گیلاسی بالا می رفت.


 پرندگانی که روی درخت مجاور نشسته بودند، او را به استهزا گرفتند. یکی


ازآنان با صدای بلند گفت:


«آهای، هالوی زبان بسته، کجا داری می روی؟»


دیگری جیغ زد: «ببینم، چرا از اون درخت بالا می روی؟»


و بعد همه پرندگان در حالی که توی حرف هم می دویدند، یک صدا گفتند:


«روی اون درخت خبری از گیلاس نیست.»


حلزون پاسخ داد: «زمانی که به اون بالا برسم، چندتایی گیلاس پیدا خواهد 


شد.»

یه جاهایی تو زندگی هست....

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ...

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏بره و از میانشون می‏گذره از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر دنیاست.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

اگر بتونی دیگری را همونطور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی

کسی که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش

و بالاخره خواهی فهمید که :

همیشه یک ذره حقیقت پس هر"فقط یه شوخی بود" هست.

یک کم کنجکاوی پس"همین طوری پرسیدمهست.

قدری احساسات پس "به من چه اصلا" هست.

مقداری خرد پس "چه میدونم" هست.

و اندکی درد پس "اشکالی نداره" هست 

.

.

زندگی چون گل سرخ است

پر از عطر... پر از خار... پر از برگ لطیف...

یادمان باشد اگر گل چیدیم

عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار همند...!

 

توسط:روبینا