با خدا نسبتی دارید؟؟؟؟
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد . درنگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد .
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد . گفت آهای آقا پسر!!! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق میزد وقتی آن خانم کفشها را به او داد . پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید : شما خدا هستید ؟ خانم جواب داد : نه پسرم من تنها یکی از بندگان خدا هستم . پسرک گفت : آها میدانستم که با خدا نسبتی دارید .
توسط:روبینا